سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ره آورد

آب نما


نوشته شده در سه شنبه 90/3/17ساعت 1:1 عصر توسط نیکو نظرات ( ) |

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.


می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم

و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.

 

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،

چون می توانم آن را بخورم!

 

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم

 و با دوستانم بستنی بخورم .

 

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم

و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.

 

می خواهم به گذشته برگردم،

وقتی همه چیز ساده بود،

وقتی داشتم رنگها را،

جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را

یاد می گرفتم،

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم

و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

 

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست

و همه راستگو و خوب هستند.

 

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است

و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

 

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،

خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...

 

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،

به یک کلمه محبت آمیز،

به عدالت،

به صلح،

به فرشتگان،

به باران،

و به . . .

 

این دسته چک من، کلید ماشین،

کارت اعتباری و بقیه مدارک،

...مال شما...

 

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .


نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 9:28 صبح توسط نیکو نظرات ( ) |

هنگامیکه از یک نفر امتحان ورودی می گیریم یا برای پذیرفتن شخصی با وی مصاحبه می کنیم     

شاید اگر بیشتر دقت بخرج بدهیم حتی بتوانیم تاریخ بشریت را نجات بدهیم   .
درزیر تعدادی از نقاشی های فردی که در امتحان ورودی دانشگاه وین پذیرفته نشد
و راه دیگری برای زیستن برگزید آورده شده است لطفا خوب توجه کنید .

 

 شخصی که این نقاشی ها را کشیده است، میخواسته در دانشگاه هنرهای زیبای وین تحصیل کند و یک نقاش معروف شود.

اگر او از طرف دانشگاه وین پذیرفته میشد، تاریخ جهان بسیار متفاوت میشد.

 
اسم این نقاش،
آدولف هیتلر است!‏

 

   تقریبا 11 میلیون انسان در جنگ جهانی دوم تکه تکه شدند . . .  


نوشته شده در چهارشنبه 90/3/4ساعت 9:39 صبح توسط نیکو نظرات ( ) |

توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.

او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :" گفتگوی خیلی خوبی بود."

پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.

هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :" هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.

" زنش پاسخ داد :" عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین."

برگرفته از کتاب بهترین نکته ها و قطعه ها

 حالا از این داستان گذشته به نظرم واقعا همینه و همواره همراهیه یه زن خوب میتونه راه پیشرفت رو برای مردان باز کنه و صد البته برعکسش هم صادقه .

هفته و روز زن رو به تمامیه زنهای خوب تبریک میگم .به خصوص دوستان عزیزم .

گل


نوشته شده در یکشنبه 90/3/1ساعت 7:42 صبح توسط نیکو نظرات ( ) |

کمپین 1000 امضای اندیشمندان مسلمان در حمایت از مردم بحرین

به دنبال کشتار وحشیانه مردم بحرین توسط نیروهای امنیتی این کشور و مزدوران برخی کشورهای عربی و واکنش مجامع بین‌المللی سراسر دنیا، بنیاد اندیشه اسلامی به پیشنهاد معاون فرهنگی سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی  نیز وظیفه خود دانست که اقدامی جهت محکومیت این حرکت غیرانسانی و بی‌رحمانه انجام دهد. به همین منظور این مجموعه که 13 مجله بین‌المللی منتشر می‌کند و با اندیشمندان مسلمانان سراسر جهان در ارتباط است، کمپینی طراحی کرده است برای جمع‌آوری 1000 امضا از سوی متفکران، نویسندگان و فرهیختگان جهان اسلام با هدف متوقف کردن کشتار ددمنشانه مردم بی‌گناه بحرین.

این کمپین از طریق وب‌سایت بنیاد اندیشه اسلامی به نشانی www.itf.org.ir   در اختیار علاقمندان قرار می‌گیرد. از همه اندیشمندان مسلمان جهان و کسانی که دغدغه‌های انسانی را در هیاهوی دنیای مدرن فراموش نکرده‌اند، دعوت می‌شود با شرکت در این کمپین، گامی بلند در دفاع از حقوق بر حق مردم آزادی‌خواه بحرین و انقلابیون سراسر دنیا بردارند.


نوشته شده در شنبه 90/2/31ساعت 8:16 صبح توسط نیکو نظرات ( ) |

 

بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش

را از نگاهش می توان خواند

 

 

کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

    ... دنیا را ببین

بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت

 

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

 

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی10 تا دوست داشتیم

بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا میکردیم 1 ساعت بعد از یادمون میرفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی 100 تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی

بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس

 نمی فهمد

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره

  

بچه که بودیم، بچه بودیم  

 

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم

 

 

شاد باشید

ضمن تشکر فراوان از دوست خوبم آقای قلعه وند- یا حق - نیکو


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/28ساعت 8:50 صبح توسط نیکو نظرات ( ) |

خانه دوست 

من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم پر دوست،

کنج هر دیوارش

دوست‌هایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو...؛

هر کسی می‌خواهد

وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند.

شرط وارد گشتن

شست و شوی دل‌هاست

شرط آن داشتن

یک دل بی رنگ و ریاست...

بر درش برگ گلی می‌کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می‌نویسم ای یار

خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر

" خانه دوست کجاست؟ "

(( فریدون مشیری ))

باران رحمت خدا همیشه می بارد، تقصیر ماست که کاسه هایمان را برعکس گرفته ایم


نوشته شده در دوشنبه 90/2/26ساعت 7:49 صبح توسط نیکو نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
Design By : Pars Skin